جالب بود . دلداري ساده دلانه اي كه او به خود مي دهد تا شايد اندكي از بار دردهايي كه مي بيند و مي فهمدشان ، شانه خالي كند . اما من ، گل مينا را در صحرا ، بيشتر دوست مي دارم تا در گلدان . من دنياي پرآشوب را بهتر بر مي تابم تا مدينه فاضله اساطيري را . مي توان از درد نيز لذت برد . از عشقي بي سرانجام كه لحظه لحظه اش سرشار از تلخي جدائيست . جايي كه تا رسيدن بك گام فاصله داري اما آن يك گام تا ابد در تعليق و بي سرانجاميست ...